سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنچه از دل برآید
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من

مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

 

وقتی از گل فروشی خارج شد ? دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟
دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا? من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید? بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد? به گل فروشی برگشت? دسته گل را پس گرفت و ??? کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.
شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن




موضوع مطلب :

          
سه شنبه 89 بهمن 5 :: 12:14 عصر

اعدام جنایتکاری که دخترا رو می ترسوند !!!

 

 




موضوع مطلب :

          
یکشنبه 89 دی 19 :: 2:28 عصر

الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم..

بیش از آنکه مرا بفهمند، دیگران را درک کنم..

بیش از آنکه دوستم بدارند، دوست بدارم..

زیرا در عطا کردن است که می ستائیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم و در مردن است که حیات ابدی می یابیم...




موضوع مطلب :

          
پنج شنبه 89 دی 16 :: 9:37 صبح
<   1   2   3